تصمیمگیری غیرمنطقی در حوزه اقتصاد رفتاری در کار دانیل آریلی انعکاس داده شده است. تمرکز کار آریلی بهشدت بر امور مالی متمرکز است، اما مفاهیمی که افراد را بهسمت تصمیمگیریهای به ظاهر غیرمنطقی سوق میدهد، میتواند در زمینه کوچینگ و کار گیلبرت به کار رود. آریلی در کتاب خود نیاز مغز به عملکرد در چهارچوب مقایسهها را توضیح میدهد. درست مانند سناریوهای پشیمانی گیلبرت، آریلی بر نیاز مغز به انجام مقایسه برای اقدام و تصمیمگیری تاکید میکند. آریلی از مثال ماشین چمن زنی استفاده میکند. وقتی یک نفر (مغز) با فروشگاهی مواجه میشود که فقط یک مدل دستگاه برای فروش دارد، فرد برای تعیین ارزش ماشین چمنزنی به تقلا میافتد. آیا قیمت ۳،۰۰۰ دلار خوب است یا بد؟ اگر در این وضعیت، کسی فروشگاه را بدون تصمیمگیری ترک کند، گیلبرت ممکن است این فرضیه را مطرح کند که وی پشیمان خواهد شد زیرا مغزش فاقد زمینهای (برای مقایسه) برای ارزش ماشین چمن زنی است که باعث میشود نتواند نتیجه مثبتی را برای خریدش پیشبینی کند و اقدام به خرید کند. اگر همین فرد به فروشگاهی برود که دو مدل ماشین چمن زنی برای فروش دارد؛ مدلی که قبلاً ذکر شد و یکی دیگر با ویژگیهای کمی بهتر، اما تقریباً دو برابر قیمت اولی، آنگاه تصمیم خرید چمن زنی با قیمت ۳،۰۰۰ دلار برای او روشن میشود. او میتواند اقدام به خرید کند و احساس پشیمانی را تجربه نکند. مغز انسان ذاتا اینگونه برنامهریزی شده تا چیزها و موضوعات را مقایسه کند و عملکرد مغز به راحتترین شکل ممکن و به آرامی و راحتی مقایسه را انجام میدهد (آریلی، 2010).
کار دانیل کانمن گرایش مغز به تنبلی را تحلیل میکند. او در کتاب خود، دو سیستم مغز را معرفی میکند: ۱- سیستم تکانشی و خودکار، ۲- سیستم هشیار، آگاه و با ملاحظه. همزمان که مراجعین متوجه چگونگی و چرایی تصمیمات خود میشوند، بسیار مهم است که متوجه شویم این دو سیستم مغز چگونه با هم کار میکنند و نمیکنند و این تعارض چه تاثیری میتواند در تصمیمگیری و توانایی مراجع برای انجام اقداماتش داشته باشد. (کانمن، 2015)
کانمن مسئله ریاضی زیر را برای درک بهتر عملکرد مغز در کتاب خود مطرح میکند:
«یک چوب بیسبال و یک توپ 1.10 دلار قیمت دارند. چوب 1.00 دلار بیشتر از توپ قیمت دارد. قیمت توپ چقدر است؟»
سیستم شماره یک مغز با این مشکل خیلی ساده و سرراست برخورد میکند، چراکه فکر میکند میتواند از پسش بربیاید. پاسخ سیستم شماره یک به این مشکل این است که توپ 0.10 دلار قیمت دارد، اما سیستم شماره یک در واقع نمیتواند از پس این مسئله بربیاید. مسئله بسیار پیچیده است و چون این سیستم تکانشی است، به آنچهکه بهنظر سادهترین نتیجه میرسد میپرد. اما، سیستم شماره یک اشتباه است. وقتی از سیستم شماره دو برای مقابله با این مشکل استفاده میشود، مغز متوجه میشود که باید به جملهبندی این سوال بیشتر دقت کند؛ اگر توپ 0.10 دلار قیمت داشته باشد و چوب بیسبال یک دلار بیشتر از قیمت توپ، مجموع پرداخت به 1.20 دلار (1.10 دلار + 0.10 دلار) خواهد رسید. برای بهدست آوردن مجموع پرداخت 1.10 دلار، توپ باید 0.05 دلار (0.05 دلار + 1.05 دلار = 1.10 دلار) قیمت داشته باشد. این مسئله ریاضی برای سیستم هشیار و آگاه شماره دو مناسبتر است. (کانمن، 2015)
چرا مغز اینگونه عمل میکند؟ پاسخ این سوال در تاریخچه تکاملی مغز نهفته است. سیستم شماره یک، الگوی برنامهریزی شده و باقی مانده در مغز انسان است که یادگار دوران پستانداران گیاهخوار روی کره زمین است که بشریت از آن دوران تکامل یافته است. تکانشگری و تصمیمگیری سریع برای بقای یک موجود زنده در طبیعت بسیار مهم است. همزمان که انسانها تکامل یافتند و هنجارهای فرهنگی و زبان را توسعه دادند و محیط را متناسب با نیازهایشان شکل و تغییر دادند، نواحی جدیدتر قشر مغز، خود را به شکل سیستم شماره دو برنامهریزی و شکل دادند، که عملکردش در خودکنترلی و تمرکز پایدار عالی است. پیشرفتهای فنآوری در دویست سال گذشته، محیط بشریت را سریعتر از آنچه تکامل بتواند خود را به آن برساند تغییر داده است، بنابراین همه انسانها هر دو سیستم سیمکشی عصبی را حفظ کردهاند. سیستم یک، انعکاس دهنده اولین واکنشها و برداشتها است، اما فاقد تمرکز و توجه لازم برای تعیین دقیق بودن قضاوتهای اولیه است. وقتی سیستم یک مطمئن نیست، مشکل را به سیستم دو ارجاع میدهد، اما به قیمت مصرف انرژی. مغز بیش از هر عضو دیگری در بدن انرژی مصرف میکند و پردازش اطلاعات از طریق سیستم شماره دو، فرآیند پر انرژیتری از پردازش اطلاعات از طریق سیستم شماره یک است، بنابراین باید این موضوع را در نظر داشته باشیم که مغز (تقریبا) همیشه در حالت ذخیره انرژی، اشتباه میکند، فارغ از اینکه آن اشتباه منجر به تصمیم درست شود یا نه. (کانمن، ۲۰۱۵)
چیزی که کانمن آن را قانون کمترین تلاش مینامد، در حوزه کوچینگ دارای اهمیت و بازتاب است. تکانه طبیعی مغز برای پیشفرض قرار دادن سیستم شماره یک، برای حفظ انرژی، ممکن است توضیح دهد که چرا مراجع در زندگی خود بهطور مکرر تصمیمات تکانشی یا ضعیف میگیرد. سیستم یک نسبت به سیستم دو عقب نخواهد نشست مگر اینکه احساس کند که هوشِ انرژیبرِ سیستم شماره دو ضروری است. مغز با محدود کردن هوش و قدرت تصمیمگیری فرد، انرژی خود را حفظ میکند. خلاصه اینکه مغز تنبل است. در کوچینگ، کمک به مراجع برای درک این موضوع که این فرآیند طبیعی (سیستم شماره یک) ممکن است منجر به تصمیمگیری نادرستِ تکانشی و مکرر شود، بسیار مهم است. درک این موضوع ممکن است کلید ایجاد راهبردهایی با مراجع شود تا باعث افزایش آگاهی و اقدام در جهت اجرای عادتهای جدید شود. آنگاه این عادتهای جدید، فرآیندهای طبیعی و ذاتی اولیه در مغز را نادیده گرفته و مسیرهای جدید و موثری را در مغز ایجاد میکند. (کانمن، 2015)
مغز انسان یک دستگاه نفیس با تاریخچه تکاملی است که به 850 میلیون سال قبل میرسد، جایی که اولین اجداد باستانی ما قادر به انتقال سیگنالهای الکتروشیمیایی از طریق بافت مغز خود بودند (رابسون). سیمکشی اولیه مغز به اجداد انسان اجازه میداد تا در یک حیات وحش رقابتی و غیرقابل پیشبینی با موفقیت زنده بمانند و تولید مثل کنند. با توسعه تکاملی قابل توجه قشر مغز، زبان و فرهنگ، مغز انسان یک سیستم سیمکشی دوم در خود ایجاد کرد که کنترل خود، تمرکز پایدار و تصمیمگیری پیچیده را امکان پذیر کرد؛ مهارتهای شناختی که برای بقا در حیات وحش امروزی؛ آشفتگی شرکتها، حیاتی است. این دو سیستم به اندازه کافی با هم وجود نداشتهاند تا بهطور همزمان کار کنند، و ناتوانی مغز در حرکت یکدست از یکی به دیگری منجر به کاهش یا تصمیمگیری تکانشی شده. مغز همچنین اینطور برنامهریزی و ساخته شده تا واقعیتهایی را خلق کند که وجود ندارد، نیازی در مغز که به دلیل فیزیولوژی محدود وجود دارد، اما میتواند نتایج و عواقب گستردهای برای سنجش شادمانی فرد داشته باشد. گیلبرت این ایده را در کار خود بسط میدهد و مانند کانمن، نظریه او بر اساس نیاز مغز به مقایسه کردن بنا گذاشته شده است. گیلبرت ادعا میکند که احساس ناراحتی و ناکامی از ناهماهنگی و تفاوت بین انتظارات تعیین شده توسط مغز و واقعیت موجود ناشی میشود.
شیوهای که انسان دنیا را میبیند و شیوهای که آن را تجربه میکند، به دلیل توانایی باورنکردنی مغز در پر کردن اطلاعات ناموجود یا ناقص، متفاوت است. مغز بهطور مداوم اطلاعات زیادی دریافت میکند و برای آنکه خاطرات ذخیره شود، آنها را فشرده میکند. یک پردازنده کامپیوتری، تمثیل و قیاسی رایج برای توصیف عملکرد شناختی است، زیرا رایانهها نیز فایلهای بزرگ را هنگام ذخیرهسازی فشرده میکنند. پروندههای کامپیوتری بزرگ، مانند خاطرات، زمانی که فرآیند فشردهسازی را طی میکنند، بخشی از کیفیت خود را از دست میدهند. برای اینکه مغز بتواند یک عمر خاطرات را ذخیره کند، هر یک را به نسخه بسیار کوچک و خلاصهای از آن رخداد، کوچک و فشرده میکند. گیلبرت میگوید: «این واقعیت که ما اغلب لذت یک تجربه را بر اساس پایان آن قضاوت میکنیم، میتواند ما را وادار به انتخابهای کنجکاوانه کند» (گیلبرت، ۲۰۰۷). گیلبرت میگوید که در فرآیند ذخیرهسازی و خلاصهسازی، خاطره یک شب عالی ممکن است به نیم ساعتِ آخرِ بدِ آن شب، که دوستتان چیزی گفت که خوشایندتان نبود، تقلیل یابد، زیرا مغز در فرایند خلاصهسازی، بخش بد و منزجرکننده آن تجربه را اغراق میکند و فرد کل آن شب را به عنوان یک خاطره بد بهخاطر میسپارد.
در مقابل، وقتی کسی به چیزی لذتبخش فکر میکند، سیستم شماره یک (بار دیگر با نادیده گرفتن سیستم شماره دو) میل دارد به تخیل اجازه دهد تا انتظارات فرد را به لذتبخشترین حد ممکن برساند. در این وضعیت، مغز با نادیده گرفتن میلیونها سناریوی ممکن دیگر، موقعیتی ایجاد میکند که در آن هر نتیجهای کمتر از انتظار و خواسته تصور شده، او را به سمت ناکامی و ناامیدی سوق میدهد (گیلبرت، ۲۰۰۷). آریلی این پدیده را در اقتصاد رفتاری، اثر برخورداری مینامد. این اثر، تحریفی هیجانی است که باعث میشود افراد برای شیای که متعلق به خودشان است، اغلب بهصورت غیرمنطقی، ارزشی بیشتر از ارزش بازار در نظر بگیرند. اولین اصل در اثر برخورداری بیان میکند که انسانها عاشق چیزی هستند که مالکشان هستند، صرفاً بهخاطر خاطرات و خیالاتی که درباره آن دارند (آریلی، 2010). گیلبرت ادعا میکند، ارزشی که به خاطرات میدهیم نادرست است و مملو از واقعیتهای اضافه ایجاد شده توسط مغز است. این موضوع، رویکرد خوشبینی همیشگی سیستم شماره یک را برای ایجاد انتظارات غیرعادی، نامتعادل و افراطی درباره تجربیات آینده توضیح میدهد، اما برآورده نشدن مداوم این نوع انتظارات میتواند منجر به احساس نارضایتی، ناامیدی و ناشادی در انسان شود (گیلبرت، ۲۰۰۷).
با یک جستجوی سریع در گوگل، مطالعه موردی زیر را از کریس وسلی پیدا میکنید:
«جِف، یک فرد باهوش و یک حرفهای با صلاحیت است، اما در موقعیتهای اجتماعی، او خود را چیزی شبیه به یک فاجعه میداند. به همین خاطر، زندگیاش بسیار محدودتر و کوچکتر از آن چیزی است که انتظارش را دارد. او با دو جنبه از خودش دست و پنجه نرم میکند. یک جنبه او میخواهد برونگرا، شاد و دوست داشتنی باشد؛ جنبه دیگرش از طرد شدن میترسد. متأسفانه، به نظر میرسد که این جنبه دومِ او کنترل اوضاع را در دست دارد. بنابراین نیمی از جف مدام خود را در موقعیتهای امیدوارکننده قرار میدهد و سپس نیمه دیگرش آن موقعیتهای خوب را خراب میکند. جف بسیار ناکام است و هیچ فکری برای تغییر اوضاع به نظرش نمیرسد.» (وسلی)
موقعیت جف انعکاس دهنده بسیاری از مراجعینی است که بهدنبال کوچینگ هستند و همچنین مثالی از اصول برآمده از «انقلاب شناختی» هستند. اولین مشاهده از داستان جف به «انتظارات» ربط دارد. کار گیلبرت درباره این جنبه از وضعیت جف صدق میکند چرا که بهنظر میرسد او انتظاراتی را برای این «موقعیت های امیدوارکننده» تعیین میکند که در واقعیت برآورده نمیشود. این وضعیتی است که همه با افزایش انتظارات خود تجربه کردهاند و ادامه آن منجر به برآورده نشدن انتظارات میشود. تشدید ناکامی جف به این دلیل است که بخشی از امید او به خودش است و بخش دیگر امیدش به واکنشی است که آرزو میکند از دیگران دریافت کند. بنابراین وقتی واقعیت با انتظاراتش مطابقت ندارد، جف ناامیدی خود را درونی میکند و معتقد است که این وضعیت، بازتابی است از به دام افتادن او در چرخهای از کنش و واکنشهای منفی و نامطلوب. به عنوان یک کوچ، میتوان به جف کمک کرد تا ببیند این انتظارات، تنها یکی از هزاران نتیجه ممکنی است که میتواند تجربه کند. اولین قدم برای پایان دادن به چرخه ناکامی جف، رسیدگی به «انتظارات» او خواهد بود. آیا انتظارات او واقع بینانه و قابل دستیابی است؟ آیا بهتر نیست که جف این انتظارات را بهعنوان اهداف بلند مدت در نظر بگیرد تا اینکه انتظار داشته باشد در کوتاه مدت و فوری به آنها برسد؟ اگر چنین است، او چه اهداف کوتاه مدتِ قابل دستیابی میتواند برای کار در راستای این هدف جامعتر تعیین کند؟ با کوچ کردن جف به این روش، او میتواند موفقیتهای کوچک را بیشتر تجربه کند و با برداشتن گامهای کوچک برای شکستن چرخهی منفی که در آن گیر کرده است، ناکامی و ناامیدی خود را کاهش دهد.
به عنوان یک کوچ، همکاری با جف و کمک به او برای هدفگذاری که قابل دستیابی باشد و منجر به کاهش فشار انتظارات او شود، تنها با در نظر گرفتن و بهکارگیری نظر و ایده کانمن درباره دو سیستم عملکرد مغز امکانپذیر است. جف، بهعنوان یک «حرفهایِ باهوش و شایسته» میتواند از کوچی بهرهمند شود که پویاییهای بین دو سیستم مغز را برای او توضیح دهد. از آنجاییکه جف بخش اعظم عمرش را درگیر این تجربه ناخوشایند (تعارض بین دو وضعیتی که شرح داده شد) و رفتارهای خودتخریبگر مربوط به آن بوده، مسیرهای عصبی در مغز او تقویت شده که باعث بروز رفتارهای منفی و خودتخریبگرانهِ موقعیتهای اجتماعی شده است. برای مغز جف، این مسیر عصبی تقویت شده، به مسیری با کمترین مقاومت تبدیل شده است و جف هر بار بدون صرف انرژی و به راحتی این رفتارهای خودتخریبگر را در موقعیتهای اجتماعی انجام میدهد. با ایجاد انتظارات دست نیافتنی، لحظهای که عاملی نتواند انتظارات جف را برآورده کند، سیستم شماره یک مغز او، کنترل را در دست میگیرد تا او را از آن موقعیت خارج کند و از او در برابر طرد شدن، که بسیار از آن هراس دارد، محافظت کند.
کوچ کردن جف برای آنکه درک کند، او در حال مبارزه با مسیرهای عصبی شکل گرفته در مغز خود است و اینکه تغییر این مسیرهای عصبی نیازمند تغییر رفتار، استمرار و تکرار رفتار مثبت و کارآمد جدید است، ممکن است به کاهش ناکامی که تجربه میکند، کمک کند؛ حتی اگر اهداف کوچکتر او در ابتدای این فرایند تغییر، برآورده نشوند. اگر جف در تلاشهای خود برای عبور از ناکامی و ناامیدی ثابت قدم و پایدار باشد و مسیرهای عصبی خود را دوباره سیمکشی (برنامهریزی) کند، تغییر انجامپذیر خواهد بود. به عنوان یک کوچ، با توضیح آنچه درباره مغز اتفاق میافتد، مخصوصاً از نقطه نظر دو سیستم ارائه شده توسط کانمن، جف ظرفیت درک این موضوع را بهدست میآورد که ناکامیهای او به تدریج ایجاد میشود یا اتفاق میافتد. در نتیجه، این درک ممکن است به جف اجازه دهد تا نسبت به خود و سفر زندگیاش شفقت داشته باشد. این بینش جدید و شفقتورزی به خود ممکن است این توان را به جف بدهد تا ناکامیهای خود را بهتر تحمل کند و به او انگیزه بدهد تا برای رسیدن به اهداف کوچکتر خود، به کار و تلاش ادامه دهد. همزمان که این اهداف باهم جمع شوند و دستاوردهای کوچک باهم ترکیب شوند، جف میتواند تغییر را ببیند، زیرا زندگی او بیشتر با خواستههایش تطابق پیدا کرده است.
۱- مغز با استفاده از دو سیستم درونی و ذاتی کار میکند. سیستم شماره یک به ابتداییترین شکل و بهعنوان بازتابی غریزی عمل میکند. سیستم شماره یک مغز، با زمانِ پاسخگویی سریع خود، بهسرعت تصمیمگیری میکند تا انرژی خود را صرفه جویی کند.
۲- سیستم شماره یک همیشه با سیستم شماره دو در تضاد است. سیستم شماره دو، طرحواره و الگویی است که اخیراً توسعه یافته و امکان خود-کنترلی را فراهم میکند و به قیمت صرف انرژی، باعث حفظ و نگهداری توجه میشود. سیستم شماره دو تنها زمانی کنترل را در دست میگیرد که سیستم شماره یک اجازه بدهد.
۳- هر دو سیستم در یک اکوسیستم عصبی عمل میکنند که خاطرات را برای ذخیرهسازی کارآمد، فشرده و متراکم میکند، گرچه این کار به قیمت کیفیت آن خاطرات انجام میشود. هنگامی که خاطره بهعنوان پشتیبان و داربستی برای تصمیمگیری، فراخوانده و بهیاد آورده میشود، مغز با استفاده از آنچهکه بهعنوان اطلاعات مرتبط با آن موضوع درک میکند و بدون توجه به آنچه واقعاً اتفاق افتاده است، جزئیات از دست رفته را پر میکند.
۴- مغز در پر کردن اطلاعات از دست رفته افتضاح است. این فرآیند پر از اشتباه در داخل مغز، بهدلیل نقصی که در ذات فیزیولوژیکی چشم وجود دارد، اتفاق میافتد. نقطه کور ایجاد شده در محل اتصال بین شبکیه و عصب بینایی منجر به ایجاد یک نقطه کور دائمی در میدان بینایی میشود. هنگامی که تکانههای عصبی از چشم به مغز فرستاده میشود، مغز از خاطرات و سرنخهای زمینهای برای پرکردن چیزهایی که ناقص است استفاده میکند. این فرآیند نیاز به پردازش بصری را برآورده میکند، اما به دلایلی در سایر نواحی مغز که با پردازش اطلاعات سروکار دارد، ادامه و تداوم یافته است.
درکِ توانایی مغز برای دستکاری گذشته و آینده، خود میتواند نتایج و بازتابهای گستردهای برای حوزه کوچینگ داشته باشد. کار کانمن توضیح میدهد که چگونه سیستم شماره یک مغز میتواند عجولانه قضاوت و نتیجهگیری کند و از رویکردی عملگرایانه و تحلیلیتر به تصمیمگیری ممانعت و اجتناب کند. همچنین چگونه سیستم مغز میتواند انتظارات بلندپروازانهای ایجاد کند که در صورت برآورده نشدن میتواند منجر به انبوهی از احساسات و دیدگاههای منفی شود. هنگامی که یک مراجع را کوچ میکنید، کشف و تغییر باورهای نادرست بنیادین او میتواند اقدامی اساسی برای غلبه بر تکانشگری سیستم شماره یک و ایجاد فضایی برای عملکرد آگاهانه سیستم شماره دو باشد.
آریلی و گیلبرت بر نیاز مغز به مقایسه برای تصمیمگیری صحیح و آگاهانه اصرار دارند. وقتی بهعنوان یک کوچ به مراجع خود کمک کنید تا ارزشهای بنیادینش را شناسایی کند که با خواستههای زندگی و سیستم باورهای شخصیاش همخوان نیز باشد، آنگاه به او کمک کردهاید که همواره در زندگی، یک قطبنما و معیار اندازهگیری اخلاقی با خود داشته باشد. بههمراه داشتن مجموعهای مشخص از ارزشهای بنیادینِ قابل مقایسه به مراجعین اجازه میدهد تا موقعیتهای زندگی را از طریق «عدسی ارزشها» بررسی کنند و به آنها اجازه میدهد تا بهسرعت گزینهها را مقایسه کنند و تصمیمات آگاهانهای اتخاذ کنند که با آینده مورد نظر آنها همخوان باشد. با توانمندسازی مراجعین برای درک و سپس دستکاری عملکردهای طبیعی مغز خود، آنها بهطور منظمتری توانایی تصمیمگیری آگاهانه را پیدا میکنند. مجموع این تصمیمات کوچک، آنها را به زندگی مطلوب و رضایتبخشی که برای رسیدن به آن تلاش میکنند، هدایت میکند.