انقلاب شناختی دهه 1950 منجر به بهکارگیری روشهای علمی در حوزه روانشناسی شد که این موضوع نیز منجر به تغییر در نحوه درک و بکارگیری مداخلات روانشناختی شد. چنین حرکتی بهسوی یک ذهنیت علمیتر در مداخلات روانشناختی، همراه با پیشرفتهای تکنولوژیکی در علوم اعصاب، باعث رشد زیرشاخههای مختلفی از علم روانشناسی از جمله واقعیت درمانی و اقتصاد رفتاری شد. مانند تمثیل جاودان افلاطون از غار، این زیرشاخهها به دنبال این هستند که نشان دهند مغز چگونه واقعیت را درک و تفسیر میکند.
اهمیت و بازتابهای این برداشت و دریافت، همراه با رویکرد واقعیت درمانی ویلیام گلاسر، کار دانیل آریلی در زمینه اقتصاد رفتاری و دریافت کانمن از پردازش عصبی در فرایند تصمیمگیری، همگی میتواند در حوزه روانشناسی کوچینگ بهکار گرفته شود تا به مراجعین کمک کند از چگونگی و چرایی تصمیمگیری ها و اقداماتشان درک بهتری داشته باشند و همچنین متوجه شوند، چرا شیوه طبیعی عملکرد مغز میتواند بین انتظارات درونی فرد و واقعیت بیرونی ناهماهنگی ایجاد کند که منجر به احساس ناکامی و ناراحتی میشود. درک این موضوع که تمایل طبیعی مغز به شبیهسازی آینده، میتواند یک فرآیند دارای نقص یا اشتباه باشد، میتواند اولین گام در کمک به مراجع برای غلبه بر ناهماهنگی و ناکامی ایجاد شده توسط انتظارات غیرواقع بینانه در او باشد. این دانش در روانشناسی کوچینگ میتواند به سوق دادن مراجع بهسوی تفکر و تامل عمیقتر و در نهایت تصمیمگیری سازنده، ثمربخش و مثبتتر کمک کند.
دهه 1950 منادی تغییر قابل توجهی در حوزه روانشناسی بود. رفتارگرایی که زمانی بهعنوان تنها شاخه علمی اصیلِ حوزه روانشناختی تصور میشد (چون بر تفسیر پدیدههای قابل مشاهده و قابل اندازهگیری تمرکز دارد)، با یک ایده انقلابی که حالات ذهنی درونی افراد نیز میتواند قابل مشاهده و اندازهگیری باشد، به چالش کشیده شد. برونر در کتابش میگوید: «… تلاشی همه جانبه برای تثبیت و بنانهادن معنا بهعنوان مفهوم مرکزی و اصلی روانشناسی […]. هدف آن، کشف و توصیف رسمی معانی بود که انسانها در مواجهه با جهان از خود خلق کردند، و سپس ارائه فرضیههایی درباره اینکه چه فرآیندهای معناسازی دخیل بوده است.» (برونر، 1990).
پنج ایده اساسی از انقلاب شناختی متولد شد. (۱) دنیای ذهنی از طریق مفاهیمِ اطلاعات، محاسبات و بازخورد در دنیای فیزیکی پایهگذاری شده است. (۲) ذهن نمیتواند یک لوح سفید باشد. (۳) دامنه نامتناهی رفتارهای انسان از مجموعه محدودی از برنامهها در ذهن آشکار و نمایان میشود. (4) گرچه فرهنگهای انسانی بسیار متنوع به نظر میرسند، اما این تنوع فرهنگی (رفتاری) سطحی است و با مجموعهای از مکانیسمهای ذهنی کلی و عمومی تبیین و توضیح داده میشود. (5) ذهن، سیستمی از قطعات بههم وابسته است که منجر به پدید آمدن اندیشه و تجربه انسانی میشود. (پینکر ، ۲۰۰۳). این دریافتها، زیرشاخههای گوناگون روانشناسی، که خود حاصل انقلاب شناختی بوده را شکل داده است، از جمله کار ویلیام گلسر در واقعیت درمانی و اصول اقتصادی رفتار که توسط دانیل آیرلی توسعه یافته است. این دو زیرشاخه را میتوان در انجام روانشناسی کوچینگ بهکار برد تا به مراجعین کمک کند متوجه برداشت خود از شیوه تصمیمگیریهایشان شوند و فعالانه آن را تغییر بدهند؛ تصمیمها و اقداماتی که در نهایت آنها را به سمت یک تجربه مثبت یا منفی سوق میدهد.
رویکرد واقعیت درمانی گلسر که در دهه پس از انقلاب شناختی توسعه یافت، بهدنبال تمرکز بر واقعگرایی، مسئولیتپذیری و درست و غلط است (گلسر، ۲۰۱۰). این رویکرد بهعنوان ابزاری در روانشناسی کوچینگ مفید است زیرا واقعیت درمانی مبتنی بر این ایده است که رنج انسان یک «شرایط اجتماعی جهانی» است (گلاسر، 2010)، نه بروز یک اختلال روانی. در کوچینگ انتخاب یا درمان (مبتنی بر واقعیت درمانی)، با تمرکز بر اقدامات اینجا و اکنون به مراجع کمک میشود تا آیندهای مطلوبتر برای خود انتخاب و خلق کند. در این رویکرد به مراجعین کمک میشود تا خواستههای حقیقیشان را شناسایی و درک کنند و به آنها کمک میشود تا ارزیابی کنند، چگونه انتخابهایی که انجام میدهند آنها را به جلو میبرد یا مانع حرکتشان میشود. اگر یک زندگی مطلوب و خواستنی حاصل جمع انتخابهای یک انسان باشد، آنگاه درک اینکه مغز چگونه انتخاب و تصمیمگیری میکند، در هدایت مراجع به سمت تصمیمگیریهایی که بهتر انعکاس دهنده ارزشها و خواستههایش است، بسیار مهم و پراهمیت خواهد بود.
نظریه عصب شناختیِ واقعیت، مجموعهای از تکانههای الکتروشیمیایی است. فوتونها از طریق سوراخ کوچکی به نام مردمک وارد چشم میشوند و با سلولهای خاصی در شبکیه به نام گیرندههای نوری، اثر متقابل و فعل و انفعال ایجاد میکنند. هنگامی که این سلولها تحریک میشوند، آبشاری الکتروشیمیایی از انتقالدهندههای عصبی را آغاز میکنند که این سیگنال را از طریق عصب بینایی به بخش پَسِ سَری مغز منتقل میکنند، جایی که سایر نورونها آن را به دید (بینایی) تبدیل میکنند. نکته جالب این است که پردازش بصری یک فرآیند دوگانه است. نوروناتومیِ (کالبدشناسی اعصاب) گیرندههای نوری و نورونها باید بهخوبی کار کند تا سیگنالی را به مغز برساند و سپس بخش پَسِ سَری مغز باید تجربه، چهارچوب و زمینهای برای خلق معنا از این سیگنالها داشته باشد. بهطور کلی و خلاصه، کوری (نابینایی) هم میتواند نتیجه اختلال در مسیر اول باشد؛ یعنی گیرندههای نوری و نورونها آسیب دیده یا ناکارآمد باشند، یا آسیب به بخش پس سری مغز میتواند منجر به کوری پردازش شود که در آن مغز قادر به پردازش اطلاعات و درک آن نیست، هرچند ساختار و آناتومی آن دست نخورده و کاملاً کاربردی باشد. بنابراین بینایی ترکیبی از آنچه توسط چشم دیده میشود و چگونگی پردازش آن اطلاعات توسط مغز است.
مسیر عصبی که منجر به بینایی میشود در افراد سالم آنقدر کارآمد است که واقعیت را تغییر میدهد. در پشت چشم، در ساختاری که به شبکیه معروف است، لکهای وجود دارد که فاقد گیرندههای نوری است. این لکه جایی است که عصب بینایی به چشم متصل میشود تا تکانههای عصبی را برای پردازش به مغز برساند. معمولاً به این لکه، نقطه کور میگویند. هر انسانی این نقطه کور را دارد، اما بسیاری از آن غافل هستند زیرا هرگز در میدان دید خود جای خالی را تجربه نکردهاند. چرا؟ مغز در طول پردازش به قدری کارآمد است که این شکافها و نقاط کور را با استفاده از اطلاعاتِ تجربیات گذشته و سرنخهای زمینهای پر میکند؛ یک واقعیت مجازی خلق میکند تا چیزی شبیه به یک بازنمایی یکدست، بیخدشه و دقیق از جهان ارائه بدهد. این بدان معناست که تجربیات قبلی نقش مهمی در چگونگی ساختن واقعیت توسط مغز دارد.
درک واقعیت از همان روزهای اولیه، بشریت را مسحور و مشغول به خود کرده است. افلاطونِ فیلسوف از تمثیل غار به عنوان تمرین فکری برای توضیحِ نیاز به بررسی زندگی خود استفاده کرد. این تمثیل همچنین بهعنوان یک استعاره بررسی میکند که تجربه، چگونه واقعیت ادراک شده ما را شکل داده و محدود میکند. در این تمثیل، انسانهایی که به دیوارهای غار زنجیر شدهاند، فقط میتوانند سایههایی را که در مقابلشان قرار میگیرد نگاه کنند. یکی از این اسیران فرار میکند و دنیای بیرون از غار را تجربه می کند. افلاطون این نظریه را مطرح میکند که اگر این اسیر برای به اشتراک گذاشتن تجربیات خود به غار بازگردد، سایر اسیران او را دیوانه میپندارند. مغز از تجربیات گذشته استفاده می کند تا به واقعیت بیافزاید و آنرا یکدست و بیخدشه جلوه دهد، در حالی که نیست (تاگارد ، 2018). واقعیتی که مبتنی بر تجربه محدود باشد، میتواند پاسخهای مثبت و قابل اجرا را برای مراجعین دشوار کند. مغز به گونهای سیم کشی شده است که ترجیح میدهد هر اقدامی انجام بدهد تا اینکه راکد و بیحرکت باقی بماند.
دن گیلبرت، در کتاب خود، نیاز مغز به عمل و اقدام را در مقابل بیعملی تحلیل میکند. او سوال متناقض زیر را مطرح میکند:
به کسی که برایتان جذاب است معرفی میشوید و سپس دو گزینه زیر به شما داده میشود:
۱- با او ازدواج کنید. در این صورت، او در ادامه زندگی دچار اختلال پیرومانیاک میشود و خانه شما را آتش میزند.
۲- با او ازدواج نکنید. در این صورت، او در ادامه زندگی میلیاردر خواهد شد (گیلبرت ، 2007). وقتی از افراد پرسیده میشود که آنها از کدام گزینه بیشتر پشیمان میشوند، اکثریت افراد گزینه دوم را انتخاب میکنند. در ابتدا، این یک انتخاب مضحک به نظر میرسد، زیرا ازدواج نکردن با یک میلیاردر نسبت به آتش گرفتن خانه شما گزینه بهتری به نظر میرسد، اما مغز بر اساس آنچه از قبل میداند و از آن زمینهای دارد، شبیهسازیهای آینده را پیشبینی میکند. هر کس به نوعی باخت و فقدان را تجربه کرده است. وقتی مغز با این سناریوها روبرو میشود، ضرر و فقدان را در گزینه اول تشخیص میدهد و میتواند نقاط مثبت غلبه بر آن را ببیند زیرا در گذشته نیز غلبه بر سختی را تجربه کرده است. درباره گزینه دوم، اکثر مردم تجربه و زمینهای برای ازدواج با یک میلیاردر ندارند، بنابراین مغز برای شبیهسازی یک نتیجه واقعی و مثبت به تقلا و سختی میافتد. مغز بدون داشتن زمینه و بدون مقایسه، نمیتواند یک پیشبینی دقیق از آینده را ضابطهمندی و فرموله کند، درنتیجه یک ناهماهنگی غیرمنطقی ایجاد شده که منجر به احساس پشیمانی میشود (گیلبرت، 2007).
برای مطالعه بیشتر در مورد شیوه تصمیمگیری و ایجاد ناکامی در مغز انسان و نقش کوچ در بهبود آن و آشنایی با نظریه اقتصاد رفتاری به بخش دوم مقاله مراجعه کنید.
سلام امکان تخفیف روی دوره ها وجود دارد؟
سلام وقت بخیر لطفا صفحهی مارو در اینستاگرام دنبال بفرمایید اطلاعرسانیها اونجا انجام میشه